اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
: منوی اصلی :
صفحه اصلی پست الکترونیک پارسی بلاگ
ورود به مدیریت درباره من
: درباره خودم :
یا زهراوبلاگ اختصاصی شهید حاج حسین خرازی، فرمانده لشکر 14 امام حسین (ع)، با پشتیبانی کانون فرهنگی ورزشی بسیج نورباران اصفهان. امید است که مورد رضایت حضرت حق قرار گیرد...
: پیوندهای روزانه :
رقیه جان [37]عطر نرگس [118]فرهنگ پایداری [62]وبلاگ اختصاصی شهید احمد رضا طاهری [122]فریاد فلسطین [127]شهدا [168]شهید حجت الاسلام و المسلمین ردانی پور [161]ایران اسلام [116]قمه زنی سنت یا بدعت؟ [142]هجرت از بلاگفا [140]هیئت مکتب المهدی [137]جمعه های سوت و کور [129]یا حسین [93]زیباترین شکیب [244]واحد علمی کانون نورباران [106][آرشیو(18)] : لوگوی وبلاگ : : لوگوی دوستان من : : فهرست موضوعی یادداشت ها : شهید حاج حسین خرازی[7] . خاطراتی از شهید[4] . آلبوم عکس شهید[2] . سخنان حاج حسین[2] . خاطره . عملیات هایی که حاج حسین در آنها شرکت کرده . وصیت نامه حاج حسین . : آرشیو یادداشت ها : مناسبتهاپاییز 1387تابستان 1387بهار 1387 : نوای وبلاگ : : جستجو در وبلاگ : ***برای شادی روح شهدا صلوات*** www.irLearn.com پشتیبانی وطراحی: وبلاگ قالب وبلاگ حب الحسین اجننی وبلاگ خدایی که به ما لبخند می زند وبلاگ شلمچه ما صاحبی داریم برای سفارش قالب به دو وبلاگ اول می تونید سر بزنید فقط یک خراش کوچک یکشنبه 87 اردیبهشت 8 ساعت 2:13 عصر فقط یک خراش کوچک وقتی به خانواده خبر زخمی شدنش را داد، گفت: یک خراش کوچک است. وقتی عیادتش آمدند فهمیدند که دستش قطع شده. پرستاری می خواست مسکن بهش بزند، حسین می گفت درد ندارم. دکتر ها تعجب کرده بودند که چطور ممکن است درد نداشته باشد، اما به روی خودش نیارد. دکتر بعد از مرخسی از بیمارستان یزد، 45 روز برایش استراحت نوشته بود، اما هنوز عصر نشده بود، گفت: حوصه ام سر رفته. و رفت سپاه که دوستانش را ببیند. تا ساعت 10 شب خانواده اش ازش خبری نداشتند. ساعت 10 تلفن کرد: من اهوازم. بی زحمت دارو هام رو بدید یکی برام بیاره. در اهواز سعی کرد یک دستی بودن را تمرین کند. از دکل دیده بانی رفت بالا خوشحال شد که توانسته، بعد از دو روز تمرین 4 متر بالا برود. به قول خودش می توانست با همین یکی هم وقتی می رفت مرخصی، ده دوازده کیلو میوه برای مادرش بخرد. نوشته شده توسط : یا زهرا نظرات دیگران [ نظر] :لیست کامل یاداشت ها : یه خاطرهدست نوشتهیه خاطره[عناوین آرشیوشده]
: لوگوی وبلاگ :
: لوگوی دوستان من :
: فهرست موضوعی یادداشت ها : شهید حاج حسین خرازی[7] . خاطراتی از شهید[4] . آلبوم عکس شهید[2] . سخنان حاج حسین[2] . خاطره . عملیات هایی که حاج حسین در آنها شرکت کرده . وصیت نامه حاج حسین . : آرشیو یادداشت ها : مناسبتهاپاییز 1387تابستان 1387بهار 1387 : نوای وبلاگ : : جستجو در وبلاگ : ***برای شادی روح شهدا صلوات*** www.irLearn.com پشتیبانی وطراحی: وبلاگ قالب وبلاگ حب الحسین اجننی وبلاگ خدایی که به ما لبخند می زند وبلاگ شلمچه ما صاحبی داریم برای سفارش قالب به دو وبلاگ اول می تونید سر بزنید
: فهرست موضوعی یادداشت ها :
مناسبتهاپاییز 1387تابستان 1387بهار 1387
: نوای وبلاگ :
www.irLearn.com
وبلاگ قالب
وبلاگ حب الحسین اجننی
وبلاگ خدایی که به ما لبخند می زند
وبلاگ شلمچه
ما صاحبی داریم
برای سفارش قالب به دو
وبلاگ اول می تونید
سر بزنید
فقط یک خراش کوچک
فقط یک خراش کوچک وقتی به خانواده خبر زخمی شدنش را داد، گفت: یک خراش کوچک است. وقتی عیادتش آمدند فهمیدند که دستش قطع شده. پرستاری می خواست مسکن بهش بزند، حسین می گفت درد ندارم. دکتر ها تعجب کرده بودند که چطور ممکن است درد نداشته باشد، اما به روی خودش نیارد. دکتر بعد از مرخسی از بیمارستان یزد، 45 روز برایش استراحت نوشته بود، اما هنوز عصر نشده بود، گفت: حوصه ام سر رفته. و رفت سپاه که دوستانش را ببیند. تا ساعت 10 شب خانواده اش ازش خبری نداشتند. ساعت 10 تلفن کرد: من اهوازم. بی زحمت دارو هام رو بدید یکی برام بیاره. در اهواز سعی کرد یک دستی بودن را تمرین کند. از دکل دیده بانی رفت بالا خوشحال شد که توانسته، بعد از دو روز تمرین 4 متر بالا برود. به قول خودش می توانست با همین یکی هم وقتی می رفت مرخصی، ده دوازده کیلو میوه برای مادرش بخرد.
وقتی به خانواده خبر زخمی شدنش را داد، گفت: یک خراش کوچک است. وقتی عیادتش آمدند فهمیدند که دستش قطع شده. پرستاری می خواست مسکن بهش بزند، حسین می گفت درد ندارم. دکتر ها تعجب کرده بودند که چطور ممکن است درد نداشته باشد، اما به روی خودش نیارد. دکتر بعد از مرخسی از بیمارستان یزد، 45 روز برایش استراحت نوشته بود، اما هنوز عصر نشده بود، گفت: حوصه ام سر رفته. و رفت سپاه که دوستانش را ببیند. تا ساعت 10 شب خانواده اش ازش خبری نداشتند. ساعت 10 تلفن کرد: من اهوازم. بی زحمت دارو هام رو بدید یکی برام بیاره. در اهواز سعی کرد یک دستی بودن را تمرین کند. از دکل دیده بانی رفت بالا خوشحال شد که توانسته، بعد از دو روز تمرین 4 متر بالا برود. به قول خودش می توانست با همین یکی هم وقتی می رفت مرخصی، ده دوازده کیلو میوه برای مادرش بخرد.
نوشته شده توسط : یا زهرا
نظرات دیگران [ نظر]
یه خاطرهدست نوشتهیه خاطره[عناوین آرشیوشده]